آن شنیدی که پیر با همراه


گفت چون شد ز همرهیش آگاه

از سر و سینه بهر صحبت یار


پای سازم به ره چو مور و چو مار

گر تو کار سفر همی سازی


تو ز من خواه و گیر جان بازی

همرهت باشم و ز دزد و هراس


کم ز سگ مر ترا ندارم پاس

بس عجب نبود ار چنین باشم


گر کنم با سگی قرین باشم

بندم از جد و جهد و عشق و طلب


بر گریبان روز دامن شب

خود ز یاران نباشد ایچ محال


کین سگی کرد سیصد و نه سال

خفته اصحاب کهف و سگ بیدار


پاس همراه داشت بر در غار

راه چون مار و غار دارد ساز


یار در غار مار دارد باز

مصطفی را به دفع هر مکری


یار بایست همچو بوبکری

آب را گر نه آتشستی یار


خاک فعلستی و هوا آثار